سلام. پيش منم بيا
اگه با تبادل لينكم موافقي خبرم كن
سلام
اين وبلاگت هم خيلي جالبه .
داستانو خوندم زيبا بود . اين اتفاقات توي ايران زياد ميافته و تعجب نداره . فقط توي فيلما هم نيست كاملا واقعي هستند .
منتظرت هستم .
واااااي چه داستان طولاني هي ، خلاصه خوندمش ، هه هه آخه ساعت 6:30 صبحه منم خوابم ميومد ،اما كلا فهميدم ماجرا چيبود ، دنيايه ماست ديگه چه ميشه كردش ، شاد بشاي .
تفريح و سرگرمي
داستان طولاني بود اما تا آخرش خوندم ، والا براي من هم سواله ؟ چطور اينطوري ميشه ؟ باز هم به وبت سر ميزنم ولي ترو خدا ايندفعه كوتاه بنويسش يا تو چند قسمت بزارش كلي وقتم گرفته شد ، اما ممنون نكات خوبي رو بيان كردي . خوش باشي .
عاشق
مرسي از حضورت
چه داستان عجيبي !
اين پسره ديوانه بود !
بايد يك بار ديگه بخونم !
ولي خيلي جالب بود و خيلي و خود من بارها دخترهايي رو ديدم كه با لباسهاي خيلي آنچناني ميگردند ولي تا ميخواهند به طرف خانه برند چادر رو از كيف در ميارند و از اين رو به اون رو ميشند :-)
هميشه شاد و خندون باشي