هرچی فکر کردم دیدیم چی بنویسم چی ننویسم یاد ظهر توی اتوبوس اون مادر یزرگ مهربون افتادم
اون پیر زنی که معلوم بود وقتی جوون بوده از دخترای حالا خیلی خوشگل تر بوده
اما الان تمام بدنش پر از چین و چروکه
وای که چقدر نرم و لطیف بود اینقدر دلم میخواست بپرم بغلش
و فکر کنم این حس متقابل بود چون اونم منو با یه لبخند ملیح نوازشم میکرد
یاد این افتادم که خیلی وقته نرفتم سر مامان بزرگ مهربونم که من توی آغوشش بزرگ شدم
یاد اون پیر زن مهربونی که واسه دیدارش طفره میرم
وای که چقدر دلم آغوش گرمشو میخواد
چقدر دلم یه بوسه از اون لپای گلیش میخواد
چقدر دلم میخواد واسم شعر بخونه،داستان بگه،واسم قرآن بخونه
بهم سوره یاد بده واسه حفظش بهم جایزه بده
چقدر دلم هوای گردش باهاش رو کرده
دلم هوای خودشو،عاشقوش گرمشو،مهربونیشو و...
مامان بزرگ گلم ببخشید به خاطر اینکه خیلی وقته نیومدم سر خاکت
به خاطر اینکه مهربونیات داشت فراموشم میشد و با یه تلنگر دوباره به یادم اومد
تو مهربونیتو حتی وقتی حالت از همیشه بدتر بود با لبخند کمرنگ بهم نشون میدادی و من...
دلم هوای با تو بودن رو کرده چرا تنهام گذاشتی؟؟؟؟؟؟؟
بدترین درد اینه که وقتی رفت پیشش نبودم...حتی واسه اخرین بارم ازش خداحافظی نکردم...
پ.ن:عکس مامان بزرگمو نداشتم ولی خب مامان بزرگا اگه توجه کنید همشون مثل همن